کلوچه های مامان

داستان کربلا

1392/8/21 13:04
237 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

 

کاروان به کربلا رسيد. شترها زانو زدند و بارهايشان را خالي کردند. بچه ها از روي شتر ها و اسبها پياده شدند. بزرگترها خيمه ها را برپا کردند. بچه ها خيلي خوشحال شدند. امشب مي توانستند توي خانه هاي چادري بخوابند

آن طرف تر يک رودخانه ي پر از آب بود. بچه ها عاشق آب بودند. بچه ها دوست داشتند مثل بزرگتر ها مشکهايشان را پر از آب کنند.  مشکها از رود فرات پر از آب شدند. بچه ها در دشتي بزرگ در کنار رودخانه فرات مشغول بازي شدند. کربلا زيبا و پر از هياهو شد. اما آن طرف تر

آن طرف تر سپاهي بزرگ روبروي امام قرار گرفته بود. سپاهي که هيچ کدام از آدمهايش خوب نبودند. سپاهي که پر از مردهاي بدجنس و عصباني بود. اما امام حسين عليه السلام از هيچ کس نمي ترسيد. او قويترين و شجاعترين انسان روي زمين بود. بچه ها نزديک امام حسين عليه السلام بازي مي کردند و امام مواظب بچه ها بود. تا اينکه بالاخره روز دهم محرم رسيد

روز دهم محرم امام حسين عليه السلام از بچه ها خداحافظي کرد و به جبهه ي جنگ رفت. امام حسين با شجاعت و با قدرت زيادي با آن سپاه بدجنس جنگيد. خيلي از دشمنان سنگدلش را کشت. اما دشمنان امام خيلي خيلي زياد بودند و بالاخره امام را به شهادت رساندند

بچه ها بعد از امام حسين خيلي ناراحتي و سختي تحمل کردند. اما هميشه بچه هاي خوب و مهرباني باقي ماندند

منبع:tebyan.net

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سید بشیر حسینی
29 آبان 92 19:22
سلام تشكر غير از پاراگراف يكي مونده به آخر كه ميشد بهتر نوشتش، متن خيلي لطيف و كودكانه‌اي بود ممنون از انتخاب خوبتون دردمندِ سربلند