کلوچه های مامان

يک سوال!!!

1392/7/8 14:04
254 بازدید
اشتراک گذاری

لبخنديک روز کلوچه ي کوچيک پرسيد:ماماني!چرا پشت سر مسافر آب ميريزند؟!(توي فيلم ديده بود)متفکرگفتم:مامان جان تا حالا بهش فکر نکرده بودم.بيا بريم تو سايت دنبالش بگرديم.نتيجه ي تحقيقات کلوچه ايمون اين بود:

هرمزان در سمت فرمانداري خوزستان انجام وظيفه مي‌کرد. هرمزان که يکي از فرمانداران جنگ قادسيه بود. بعد از نبردي در شهر شوشتر در نتيجه خيانت يک نفر با وضعي نااميد کننده روبرو شد، نخست در قلعه‌اي پناه گرفت و به ابوموسي اشعري، فرمانده عربها آگاهي داد که هر گاه او را امان دهد، خود را تسليم وي خواهد کرد. ابوموسي اشعري نيز موافقت کرد از کشتن او بگذرد و ويرا به مدينه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خليفه درباره او تصميم بگيرد. با اين وجود، ابوموسي اشعري دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را که در آن قلعه اسير شده بودند، گردن بزنند. (البلاذري، فتوح البُلدان، به تصحيح دکتر صلاح‌الدين المُنَجَّذ (قاهره: 1956)، صفحه 468)
پس از اينکه عربها هرمزان را وارد مدينه کردند، ... لباس رسمي هرمزان را که ردائي از ديباي زربفت بود که تازيها تا آن زمان به چشم نديده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را که «آذين» نام داشت بر سرش گذاشتند و ويرا به مسجدي که عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تکليف هرمزان را تعيين سازد. عمر در گوشه‌اي از مسجد خفته و تازيانه‌اي زير سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهي به اطراف انداخت و پرسش کرد: «پس اميرالمؤمنين کجاست؟» تازيهاي نگهبان به عمر اشاره‌اي کردند و پاسخ دادند: «مگر نمي‌بيني، آن اميرالمؤمنين است.»
... سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست کمي با هرمزان گفتگو کرد و سپس فرمان داد، او را بکشند.
هرمزان درخواست کرد، پيش از کشته شدن به او کمي آب آشاميدني بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت کرد و هنگامي که ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشاميدن آب درنگ کرد. عمر سبب اين کار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بيم دارد، در هنگام نوشيدن آب، او را بکشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، کشته نخواهد شد. پس از اينکه هرمزان از عمر اين قول را گرفت، آب را بر زمين ريخت. عمر نيز ناچار به قول خود وفا کرد و از کشتن او درگذشت. اين باعث بوجود آمدن فلسفه اي شد که با ريختن آب بر زمين، يعني زندگي دوباره به شخصي داده مي شود تا مسافر برود و سالم بماند.

به من زنگ بزننیشخندبامن حرف نزن(بعضي از دوستان گفته بودند که آدم فکر ميکنه اومده يه سايت علمي!!!!

 

خواستم بگم از اونجايي که بينندگان عزيز ممکنه خيلي هاشون بچه ي کوچيک داشته باشند به نظرم اومد شايد بعضي سوال هاي عجيبي که کلوچه ها ازم مي پرسند سوال کودک دلبند شما هم باشه.تازه اين سوال ها به معلومات ما آدم بزرگ ها هم اضافه مي کنه!)

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

lمامان سید
8 مهر 92 20:36
سلام جالب بود من هم نشنیده بودم
سید بشیر حسینی
10 مهر 92 10:35
سلام، احترام قبل اينكه خودم به وبلاگ كلوچه‌ها سر بزنم، مادر سيد، برايم با لذت و شعف، اين پست شما را تعريف كرد. چند نكته برايم تداعي شد: 1.گاهي بچه‌ها معلم بزرگترها ميشوند و به بركت آنها، ما كلي چيز ياد ميگيريم. 2.اين جذابيت و آموزه‌ها، دست به دست و دهان به دهان، ميچرخد و توي اين عالَمِ هدفمند، به اهلش ميرسد. 3.وبلاگ، كاركردهاي متعدد و متنوع و چندلايه و چند گونه‌اي دارد؛ و تركيب آنها، ميشود وبلاگ مفيد و جذابي مثل وبلاگ كلوچه‌ها. 4.سلام برسونيد دردمندِ سربلند